todo

احتمالا کلی غلط املایی دارن مطالب ! املام خوب نیست :))

todo

احتمالا کلی غلط املایی دارن مطالب ! املام خوب نیست :))

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
the thing is , I'm always low low ... or high high 
:))
------------
ماه امروز قشنگ بود
تا حد خوبی :))

البته یه دیدگاه هم وجود داره که از لحظه ای که متوجه شدم ماه قشنگه یکم بقیه روز عجیب بود . فقط یکم !

و تهش با یه دیدگاه عجیب تر تموم شد :))
زمانبندیش هم عجیب بود :))

یه چند وقتی هست که چیزای باورنکردنی زیادی هست که واقعا اتفاق دارن می افتن مثل اینکه ...
باور نکردنی جنس بد منظورمه متاسفانه ... :))

مثلا یکیش اینکه , بین همه ی این چیزا که می گیم آقا خوب و بد تا حدی نسبیه و کلا قضاوت نکنین و اینجور چیزا , یه مواقعی واقعا دیدم یه چیزایی که شاید فکر می کردم خوبن کاملا بد مطلق بودن :)) اصن جای نسبیتی هم این وسط نبوده ... :)) 

اینا به کنار , بعضی مواقع یه چیزایی رو شک می کنم واقعی بودن یا تو خواب دیدم :))
شروعشم با این بود که از خواب بیدار می شدم , بعد خوب یه تکه هایی از خواب رو یادم بود + اینکه مثلا فلانی فلان چیز رو گفته . بعد میومدم می دیدم آقا فلانی چند دقیقه پیش پیغام داده همینو گفته دقیقا :))
درسته که احتمالا وسط خواب من این رو دیدم و با خوابم مرج شده , ولی تهش به اینجا می رسی که خودت نمی تونی جدا کنی که چی مال خواب بوده و چی نبوده ... :))
از یه دیدگاه جالبه و از یه دیدگاه بد دیگه :)) هر جور که شما دوست دارین :))

--------------
اگر می شد , چه شکلی می بود به نظرت ؟ :))
  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

سلام :))

 شاید بین تمام حرفایی که از یه نفر شنیدم , یه حرف بود که فقط یه بار شنیدم که خیلی همیشه بهش فکر می کنم :))

می گفت که , تقریبا هیچ کدوم از کارهایی که به من نسبت داده می شه , راجع به خود من هیچی نمی گن :)) نتیجه ی این بوده که من فلان جا بزرگ شدم , با این آدما وقت گذروندم , خونوادم اینجور آدمایی بودن و ...

چیزایی که در مورد خود من یه چیزایی می گن اینه که وقتی از خواب بیدار می شم چی کار می کنم , وقتی که یه شکستی می خورم چی کار می کنم , با آدما چه جوری رفتار می کنم و ... :))

و تهش این که ذهنیتم به دنیا و زندگی چیست در واقع :))

ولی منظورم اون ذهنیتی نیست که به خاطر آدمای دور و برت بهش رسیدی ... :)) منظورم اون چیزاییه که وقتی یه اتفاقای شاید بد یا سخت بیفته که حتی فکرشم نمی کردی , واقعا چه جوری تصمیم می گیری ... چی کار می کنی ... :))‌ یا بر عکس حتی , وقتی همه چیز خوبه چه جوری تصمیم می گیری :)) 

یا به نوعی جاهایی که می تونی خودت تصمیم بگیری , واقعا خودت تصمیم می گیری یا برات تصمیم می گیرن ... :)) 

و اینجور چیزاست که واقعا در مورد یه آدم خیلی چیزا می گه :))



پی اس : در واقع این مقدمه ای که گفتم یه مقدمه بود :))

------------

تقریبا دو ماه از تابستون مونده ... :))

دارم فکر می کنم که تقریبا توی سه تا بازه ی ۲۰ روزه , سه تا چیز که دوست دارم یکم بهشون عادت کنم رو شروع کنم , و مثلا تا آخر تابستون سه تا عادت باحال داشته باشیم :))

چیزای بیشتری تو ذهنم هست ... ولی احتمالا بذارم بعدش که خیلی شلوع نشه :))

بهش فکر کنیم خوبه ولی , سه تا عادت جدید خیلی کار ها می تونه کنه با آدم :)) حالا خوب یا بد 

----------------------

نوبت من نیست :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

shatter me

اینی که می خوام بگم هیچ ادعایی ندارم که لذت بخش یا حتی جالبه ... :)) صرفا حقیقته
در دو روز گذشته , تقریبا اتفاقایی که افتادن هیچ تعادلی نداشتن !‌ 
یه سری اتفاقای خیلی خوب , و یه سری اتفاقای خیلی بد افتادن :))
خیلی بد یعنی , یه چیزی تو همون مایه های عنوان مطلب :) در حدی که وقتی بهشون فکر می کنی حالت بد می شه کلا ...
خیلی خوب هم یعنی ... خیلی خوب دیگه :))

ولی این وسط یه چیز ثابتی هست اینکه معمولا توی خاطرات , این حسای بد خیلی کمرنگ تر می شن :)) حداقل برای من 
و فکر می کنم اگر بخوام کوتاه مدت به قضیه نگاه کنم و گند بزنم به یه بازه ای از زندگی , بعد ها نگاه می کنم به الان , و اون موقع حس بد الان رو درک نمی کنم ... :)) و احتمالا کلی خودم رو سرزنش می کنم که چرا در ادامه ی این اتفاقات اینجوری پیش رفتم ... :))
بنابراین , با همین وضعیت کنونی , کاری که باید کرد رو انجام می دیم :))
--------------------------
یه سری چیزا برای هر کی خیلی تاثیر داره :))
مثلا شاید تو همیشه با یه نفر در مورد یه موضوع x حرف بزنی ... ولی یه بار , توی همون حرفای تکراری , یه چیز ساده ای مثل اینکه فلان کلمه چه جوری و با چه لحنی گفته شد یا اینکه به جای فلان کلمه از فلان کلمه استفاده شد , خیلی چیزا رو عوض کنه :)) 
بر عکسشم هست که هر چی بیشتر حرف بزنین دیگه حالتون به هم بخوره از این مکالمه :))
ولی خب شاید خوب باشه یه تعادلی بین این دو برقرار کرد :))

دیروز , توی همین روابط تکراری , یه سری اتفاقای خیلی جدید افتاد مثلا :))
یه نفر واقعا از یه چیزی تعجب کرد
یه نفر واقعا احساس ناراحتیشو منتقل کرد 
یه نفر احساس "دوستی" رو 
یه نفر احساس "بسه دیگه"
یه نفر احساس "کار خودته"
و ...


شاید دوست داشتم بدونم ... من چی ؟ :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

someone special

در مورد عکسی که انتهای این مطلب هست :))
دوباره رکورد زدیم ^_^
مقدار قابل قبولی از پارچ آب خالی شد بعدش :/  ( ریخت در واقع :)) ) 
کلا هم طبق حتی همین پست قبلی , واقعا این کاری نیست که به خودم نسبتش بدم :))
هر دفعه که اینجور اتفاقی می افته , هی به این فکر می کنم که از یه سریا باید تشکر کنم ... :)) و بدیهی ترینشون (برای من) اصلا بدیهی نیست :))
یعنی واقعا باید تشکر کرد ... باشد که واقعا تشکر کنیم :))
یادی هم کنیم از استاد فامیل دور که می گن :‌ که با این در اگر دربند درمانند درمانند

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

this is all I have :))

یه نفر هست , کنار من می شینه هر روز .

کلا آدم خوب و مهربونیه :))

چهارشنبه , به طرز عجیبی خوشحال بود :))

یه وضعی اصن ... :))

فرض کن یه آدمی که همیشه یه چیز کوچیک می گفتی برمی گشت می گفت چی شده , یه چیزی می گفتی و نگاه می کردی می دیدی طرف اصن تو یه دنیای دیگست و به شدت خوشحاله از اینکه تو اون دنیاست :)) بعد چند ثانیه بعد می فهمید و می گفت چی ؟ :))

جذاب بود واقعا

تقریبا یادم نیست آخرین باری رو که یه نفر رو این قدر خوشحال دیدم :))

--------------

توی همین ذهنیت ها هم , یکی از اساتید دیروز جوین شده بود تلگرام , و من فقط به خاطرات داشتم نگاه می کردم و لبخند می زدم :))

انگار همین دیروز بود D:

قراره بهش زنگ بزنم امروز :))

-------------

دیگه اینکه , بعضی مواقع ممکنه یه سری آدم رو ببینیم که واقعا یه جذابیت های خیلی زیادی دارن 

مخصوصا تفکر بیشتر مورد بحثه اینجا :)) یا حتی رفتار 

در حدی که شاید با خودم بعضی مواقع فکر کردم که حاضرم چه قدر از عمرم رو بدم برای اینکه یه چیزایی رو بفهمم :)) مثلا چی شده که فلانی اینجوریه ؟ 

ولی خوب بازم از اون چیزاییه که ممکن نیست :))

اوج کاری که می تونی کنی اینه که توی همین ارتباطی که باهاشون داری , سعی کنی یه چیزی بفهمی و در کنارش از وقت گذروندن باهاشون لذت ببری و حتی اگر شد سعی کنی خودت هم مفید باشی :))


---------

برای تک تک اتفاقات بد , می شه هر چی که می خوایم حرف بزنیم ... دیلش چی بوده , چی کار کنیم اتفاق نیفته دیگه ؟ و ...

ولی لطفا , زیاد با من در مورد اتفاقات خوب حرف نزنیم :)) من واقعا نه می دونم چی شده , و چرا ... و چه جوری :)) 

کلا خوبه که به خصوص , در مورد این بحث بشه که چه کارایی واقعا با من بوده و چه کارایی با من نبوده :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

به سادگی ... :))

خیلی چیز خاصی ندارم دیگه ... :))

ولی این رسید به ذهنم که , خیلی مواقع تسلیم شدن ضعف نیست :))

منظورم اون دیدگاهی از تسلیم شدنه که بپذیری یه سری واقعیات رو :)) هر چه قدرم که دوست نداشته باشی .

با ناآمیدی فرق می کنه ... اینه که نخوای چیزای سخت یا حتی بد رو یه چیز دیگه ببینی :))

تهش می تونی تصمیم بگیری چه قدر می خوای از این واقعیت ها ناراحت باشی یا می خوای در راستاش چی کار کنی , ولی تا نپذیری واقعا نمی دونی چی جلوته :))


در برابر چیزای خوب + سخت هم این موضوع خیلی مطرحه :))

مثلا یه کاری می خوایم بکنیم که خیلی سخته , تقریبا در حدی که دوست داریم فعلا انجامش ندیم و مثلا تو ذهنمون یه تصوری هست که یه روزی شاید یه طور خاصی آسون باشه این کار ... 

حتی با این فرض که یه روزی این اتفاق بیفته , به نظرم کار خوبی نیست :))

اگر نمی خوایم فعلا انجامش بدیم , تسلیم باشیم در برابر این واقعیت که صرفا نمی خوایم :)) نه اینکه این باور رو تو ذهنمون شکل بدیم که منتظر یه روزی هستم که ... :))

"نمی خوایم" :))


و از اون طرف هم , اگر بخوایم یه کاریو انجام بدیم , وقتی تمام چیزی که ازمون می طلبه رو می پذیریم , شاید یه مقدار سخت باشه ولی خودش یه قدرت خاصی می ده بهمون ,

حداقل من اینجوری فکر می کنم ... :))


به عبارتی

surrender becomes power :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

-----------------

دیشب فکر می کردم که موقع نوشتن دارم به یه چیز جدید فکر می کنم .. :))

رفت جلو و وسطاش بود دیدم "عیی وایی", دقیقا دارم می رسم به همونجایی که قبل از شروع کردن به این "چیزای جدید" داشتم بهش فکر می کردم :))

یکم خوشحال شدم, از این اکتشاف :)) و یکم ناراحت ... 


شاید یه تفکر کلی داشته باشم که هیچ چیز هیچ وقت خیلی دیر یا خیلی زود نیست ...

ولی واقعا, به این کلی نمی شه به قضیه نگاه کرد ... :))

حداقلش اینه که من فکر می کنم یه سری چیزا هر چه قدر هم که درست باشن , حتی اگر توسط فردی که دارن انجام می شن کاملا درک شده باشن , بازم زوده :))

حتی مثالشم دوست ندارم بزنم ... :)) 

مثلا من فکر می کنم یک فرد هر چه قدر هم که باهوش باشه , منطقی نیست یه میزان بیش از حدی اجازه داشته باشه از نظر علمی جهش کنه :))

یعنی این فقط ظاهر قضیست ...

از یه جایی به بعد فکر می کنه تنهاست به احتمال خوبی :))

و شاید به خاطر فرار از این موضوع , بیشتر پناه ببره به پیشرفت و هی بیش تر جهش کنه و هی بیشتر حس کنه تنهاست :))

و خب خوبه که اگر هم این فرد می ره دنبال پیشرفت , فقط به خاطر خودت پیشرفت نره دنبالش ... :)) یا حداقل یه چیزی رو پیش خودش نگه داره که اون احساس بهش دست نده که خیلی دیگه دور از دسترسه :)) دور از دسترس از نظر "وصل شدن" , "درک شدن" , "فهمیده شدن" و اینجور چیزا ... :))


کلا در حالت کلی هم , متاسفانه هر چی بیشتر بری دنبال حقیقت هر چیزی , توسط تعداد کم تری درک می شی ... :)) و خب باید بدونیم داریم چیو انتخاب می کنیم دیگه ... :))


کلا انتخاب که زیاد داریم ... ولی خب باید بدونیم که انتخاب داریم :)) ندونیم انتخاب داریم , از آدمی که می دونه انتخاب نداره وضعمون داغون تره :)) حداقل اون می دونه :/


خلاصه ... 

من شاید کلیت کارهایی که کردم رو دوست داشته باشم تا حد خوبی :))

ولی واقعا , اگر برمی گشتم عقب شاید خیلیاشو خیلی دیرتر انجام می دادم :))

یه چند تا چیزم هست که خیلی نرفتم سمتشون ...احتمالا بیشتر سمت اونا می بودم الان :))


شاید اگر دقیقا اون طرفی هم می رفتم , دقیقا همین نظر یا حتی نظر بدتری داشتم ... :))

ولی موضوع اینه که نمی دونی اون طرف چه خبر بوده ... :)) و این هم خوبه هم بد ... :))

از یه طرف اگر اون طرف خیلی خوب بوده باشه احتمالا حالیت نیست که خیلی باید بیشتر از الان غصه می خوردی و این که چیزی نیست :))

اگر هم خیلی بدتر باشه خب اون طرفی نرفتی خدا رو شکر ! :))


و کلا , همین الانشم می تونی انتخاب کنی که از این جا به بعد رو می خوای کدوم طرفی بری ... :))


در انتها می رسیم به این سخت خیلی با ربط ( ! ) که می گه :

those who mind don't matter

and those who matter don't mind


  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

let's just say ...

فرض کنین یه جایی نشستین ... :))

و حالا یه جای ساکتی نیست ... یه جاییه که با کلی آدم در تعاملین و هر کی شاید داره از بقیه سوال می پرسه و ...

و کلا به دلیل خاصی همه اونجا جمع شدند :))

مثلا یه نفر هست که توی یه زمینه ای خیلی اطلاعات داره و بقیه دارن ازش استفاده می کنن ( حالا جدا از اینکه وسطش با همم حرف می زنن :/ ) 

حالا فرض کنیم که در یه لحظه ای , یه نفر یه چیزی می پرسه 

یا اصن خود اون فرد یه چیزی رو شروع می کنه به گفتن

مثلا آقا اگر می خواین کار x رو انجام بدید , از شیوه ی y استفاده کنین ... :))


خب الان قراره چه قدر به حرف این فرد گوش بدیم ؟ :))

از یه طرف می دونیم که این فرد کلی تجربه داره , و حداقل قضیه اینه که کار y جواب می ده ! :))

ولی یه صداهای ریزی هم اون وسط هست ... نه منظورم صدای بقیه نیست :)) یه صدایی از درون خودتون

که می گه آقا , فلان کار هم شاید بشه کرد ها !


می خوایم چی کار کنیم ؟ :))

کدوم رو بریم امتحان کنیم ؟ 


من تا به حال شاید خیلی مواقع , یا همون y رو جلو می رفتم ... با این فرض که آقا آدم مگه چه قدر وقت داره که بخواد همه چیز رو امتحان کنه

یا اینکه یه مدت با x می رفتم جلو و یا اون قدری که می خواستم سریع نتیجه نمی گرفتم یا اینکه می ترسیدم وقت نشه و با عجله و پشیمونی دوباره بر می گشتم به y 


ولی این وسط یه چیزی هست :))

اگر ما این قدر نگران وقتیم, سوال قبلیش اینه که آیا واقعا درست داریم از وقتمون استفاده می کنیم ؟ :))

مثلا اگر عقیده داریم نمی ارزه ۲ ساعت یه کاریو کنیم و اگر جواب نداد بریم ۲ ساعت دیگه یه کاریو کنیم که احتمالا جواب می ده , یعنی در طول روز واقعا ۲ ساعت نداریم که تلفش کنیم ؟ :))


یا حتی اگر این قدر آدم باحالی هستیم که هیچ وقتی تلف نمی کنیم , فقط داریم وفتمون رو پر می کنیم که دلمون خوش باشه وقتمون پره ؟ یا واقعا داریم کار مهمی انجام می دیم ؟ :))

من حدسم اینه که آدمایی که وقتشون پره و واقعا هم کارای مهمی انجام می دن ( مهم یه چیزی نیست که بخوام نظر جامعه رو توش در نظر بگیریم :)) اگر من نشستم یه آهنگ گوش می دم که واقعا بهم انرژی می ده ممکنه خیلی مهم باشه ... هر چند از یه جایی به بعد اون آهنگ دیگه ممکنه فقط وقت تلف کنه و من دارم طبق راحت طلبیم جلو می رم و حال می کنم :)) ) 

اصلن اینجوری نیست که فکر کنیم اگر واقعا کارای مهم انجام بدیم لذت نمی بریم ... :)) 

کار اگر مهم باشه , حتی اگر تاثیر کوتاه مدتش لذت بخش نباشه , اگر واقعا مهم بودنش رو درک کنین , به نظرم نمی شه لذت بخش نباشه ! :)) قطعا زاویه ای داره که بشه ازش لذت برد ... :))


همه ی این فکرا با یه سری ترس شروع شد ...

اینکه شاید الان دلمون خوش باشه که داریم کاریو می کنیم که جواب می ده 

ولی فکر می کنم یه روزی , یه لحظه بر می گردین به افکار کوچیکی که دوست داشتین چه کارایی رو امتحان کنین ... و اون روز دیگه وقت ندارین :)) 

و پشیمونی اون روز واقعا برام قابل درک نیست که چه قدر دردناکه :))


ترجیح می دم یه دردای دیگه ای رو , همین الان تحمل کنم , تا یه مقداری , هر چه قدرر هم کم , از اون درد اون روز کم بشه :))

همین الانشم با اینکه به اون روز نرسیده , یه تعداد انگشت شماری چیز هست که دردشون قابل جبران نیست واقعا ! :)) متاسفانه

---------------------

کلا چیزایی که شروع می کنین رو , یا این قدر ادامه بدین که باهاشون بمیرین ( ! ) , یا در یه نقطه ای واقعا پایان رو تعریف کنید و ازشون جدا شید :))

اگر کوچک ترین شباهتی به من داشته باشین , و به خاطر روند زندگی و کارای جدید و عادت های جدید و دوستان جدید و هر دلیلیی , آروم آروم یه کاریو دیگه انجام ندید , یه موقی قطعا یادش می افتید و دوباره اگر کوچیک ترین شباهتی به من داشته باشید , خیلی ناراحت می شید که چرا بدون اینکه تموم بشه تمومش کردین :))


کلا یه سوالایی هست که با

what if 

شروع می شه 


سوالایی که با 

what if I do ...

شروع می شن تقریبا اوکیه :))


ولی سوالایی که با 

what if I did ...

شروع می شن خیلی داغونن :))


خلاصه ! :)) شاید باشین :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

another story

چند روز پیش , یه نفر یه سری چیز گذاشته بود برای فروش ...

یه سری قاب عکس کوچولو داشت که خیلی قشنگ بودن :))

من در اون لحظه خواب بودم :))

و بعدش بیدار شدم و دیدم ملت هم خیلی خوششون اومده و همشو خریدن ... :( 

خلاصه , یکیش فقط مونده بود که اونو گرفتم :))

یه نفر بود که تو کامنتا دیدم که اکثریتشونو خریده بود :))‌ خیلی فوشش دادم :))

یکی دو روز بعدش توی آسانسور بودم و اون یه دونه ای که شده بود مال من دستم بود :))

و یه نفر دیگه هم تو آسانسور بود 

گفت می شه اینو ببینم ؟

گفتم بله 

گرفت نگاهش کرد , لبخند زد گفت قشنگه :))

بعد گفت این همون یه دونست که مونده بود ؟ :/

گفتم آره .

گفت بقیشو من گرفتم :))

و در اون لحظه در آسانسور باز شد و خداحافظی کردیم :))

خیلی عجیب بود خلاصه :))

که بین این همه ‌آدم اون موقع شب چرا من باید اینو ببینم تو آسانسور :/ و در همون لحظه اون قابه هم دستم باشه :))


--------

این مطلب قبل از اینکه نوشته بشه حذف شد :/

--------


فکر می کنم یه بازه ی حداقل ۵-۶ ساعته آخر روز هست که دارم جور خوبی ازش استفاده نمی کنم ... :))

سخت هم هست خب ... :)) دیگه ته روز دوست داری هیچ کار نکنی :))

ولی فکر می کنم فعلا خوبه که جلوی خودم رو بگیرم و یه کار مفیدی تو این بازه انجام بدم :))


باشد که رستگار شویم :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰
این مطلب یه مشت دیدگاه خودمه :/ و هیچ بار علمی نداره :)) گفتم بگم :))

دوست داشتم یه چیزایی رو به اشتراک بشه گذاشت ... ولی نمی شه 
نه اینکه نخوای :))
من اگر دارم به یه چیزی نگاه می کنم, چیزی که واقعا دارم بهش نگاه می کنم چیزی نیست که جلومه, چیزیه که برام قابل درکه , چیزیه که برام بولده توی این چیزی که جلومه :)) 
و حتی اگر عکس هم بگیرم از این چیزی که جلومه , فقط یه نفر که همون دید من و ذهنیت من رو داره دقیقا همون چیزیو می بینه که منم می بینم :)) 
و خب , دوست دارم ببینم آیا انسان ها به جایی می رسن روزی که بتونن واقعا لحظه ها رو به اشتراک بذارن ؟ :))

هر چند , فقط کنجکاوم ... :)) به نظرم هیچ وقت حتی نرم امتحان کنم ببینم چه جوریه :))
باید دید به هر حال :/

در همین نزدیکیا یه بحثی هست :)) 
که یه سری چیزای رو یه تقریبی داریم که چه حسی دارن یا خواهند داشت ... ولی نمی دونیم واقعا :)) 
اگر بخوایم به خاطر یه حس بریم جلو چه می شود ؟ :))
شاید یه مواقعی خوب باشه ... :))
ولی در کنارش فکر می کنم حس داریم تا حس :))
معمولا اگر فقط بخوایم با حس خوب پیش بریم , از یه جایی به بعد می گیم بسه دیگه ... این همه اومدم نرسیدم :))
و همون دوز پایینی که از تقریب یه حس خوب داریم , کم کم برامون کافی می شه دیگه :)) 
مثلا حتی اگر تقریبت یه میزان خوبی ضعیف تر باشه از حس واقعی اون موضوع , به هر حال توی یه بازه ی طولانی یه میزان زیادی از اون حس رو , با تصور کردن به دست آوردی ... :)) 
و خب از یه جایی به بعد می ری دنبال یه حس خوب دیگه :))

ولی این وسط حس های بد می تونن کمک کنن :))
مثلا یه چیزیو , می دونی اگر بهش نرسی , این قدر برات مهم هست که نه تنها الان , تا مدت های خیلی زیاد حس خیلی بدی خواهی داشت :)) 
این احتمالا چیزی نیست که بخوای با خستگی واقعا ولش کنی :)) 
چیزی که داره می برتت جلو , ترکیبی از حس های خوبیه که می تونی داشته باشی , و حس های بدیه که ازشون می ترسی :)) 
بنابراین, یک توصیم اینه که از حس های بد همیشه فرار نکنین :)) بعضی مواقع باید خیلی نزدیک به خودتون نگهشون دارین اتفاقا :)) به عنوان دوست . فقط باید حواستون باشه که کنترل بشن حس ها D: و حتی بعضی مواقع کنترل نشن :)) 
ولی هر اتفاقی که می افته , با خودتونه :)) و دست خودتونه :)) حتی اگر کنترل نمی شه , خودتون می خواین که کنترل نشه :))

کلا یه مقدار درد خواهد داشت اینکه بخواین یه چیزایی بدی رو هم داشته باشین در کنار خودتون ( چیز بد منظورم همون حسه ) , ولی خب اگر کمک کنه و حتی بعضی مواقع نیاز باشه , خوبه که حواسمون باشه :)) 
اگر قرار بود واقعا به هیچ درد نخوره قطعا اصلا وجود نداشت :)) 
  • soroosh zare