شاید چیزی نزدیک به دوساله که من یه تیک دارم :))
حداقل یه تیک که ازش آگاهم :/
خیلی بارها شده که فکرکردم و حتی تصمیم گرفتم که ترک کنم
ولی هر دفعه قبل از اینکه بفهمم چی شده برگشته و حتی بدتر شده :))
تازگی ها , یکی از دوستام که سیگار می کشید گفت می خواد تا آخر تابستون سیگار نکشه
و زیبایی قضیه برای من اونجا بود که با گفتن نفهمیدم , با دیدن فهمیدم تقریبا :))
و جدا از اینکه آیا واقعا تا آخر تابستون این روند ادامه خواهد داشت یا نه ... حرکتش رو دوست داشتم واقعا :))
اینجوری بود که گفت سروش یه موقعی اگر بیدار بودی من رو ساعت ۴-۵ بیدار می کنی ؟
بعد بیدارش کردم , رفت یه سیگار کشید و برگشت , گفت دیدم تابستونه , هوا گرم شده , و فقط از روی عادت دارم سیگار می کشم و مزه نمی ده ... گفتم نصف شب که هوا خنکه سیگار بکشم و تا آخر تابستون ولش کنم :))
بعد دیدم که خیلی عجیبه :)) مثلا فکر کردم دیدم که وقتی بیدارش کردم واقعا خوشحال بود که این موقع شب یکی بیدارش کرده :/
کلا یه چیزی در این بین بود که خیلی برام قشنگ بود :))
یکم شاید انگیزه گرفتم که خودمم برای تیک خودم همچین کاری کنم ... :))
به هر حال ... :)) نمی تونم بگم برای آخرین بار ... ولی امیدوارم که برای آخرین بار , سعی کنم که دیس این تیک رو بدیم و بره :))
-----------
در راستای تغییر برنامه ها هم ... :))
خوبه که منعطف باشیم شاید :))
یعنی در کنار اینکه روتین خفنی داشته باشی واینا , که چه قدر خوبه و فلان , بازم منعطف بودن بعضی مواقع می تونه خوب باشه :))
مثلا من می خواستم آخر هفته ی دیگه یه کار خاصی کنم , امروز فهمیدم که شاید جذاب باشه که یه کار دیگه کنم ! :))
و خب , خوبه که الان سعی کنم در طول این یه هفته یه جوری پیش برم که کار اولیه به فنا نره و از اون طرف بتونم اون یه کار دیگه که می خوامو انجام بدم :))
شاید خیلی بدیهی باشه ... :/ احتمالا هم هست :)) ولی همین چیزای بدیهی رو احتمالا درست انجام بدیم زندگی به طور نابدیهیی جذاب خواهد شد
-------------
- مفید ترین بخش زندگیت کدوم بوده به نظرت ؟ :))
- همش ! ( کمی مکث ... ) نسبت به همش :))
سلام :))
شاید بین تمام حرفایی که از یه نفر شنیدم , یه حرف بود که فقط یه بار شنیدم که خیلی همیشه بهش فکر می کنم :))
می گفت که , تقریبا هیچ کدوم از کارهایی که به من نسبت داده می شه , راجع به خود من هیچی نمی گن :)) نتیجه ی این بوده که من فلان جا بزرگ شدم , با این آدما وقت گذروندم , خونوادم اینجور آدمایی بودن و ...
چیزایی که در مورد خود من یه چیزایی می گن اینه که وقتی از خواب بیدار می شم چی کار می کنم , وقتی که یه شکستی می خورم چی کار می کنم , با آدما چه جوری رفتار می کنم و ... :))
و تهش این که ذهنیتم به دنیا و زندگی چیست در واقع :))
ولی منظورم اون ذهنیتی نیست که به خاطر آدمای دور و برت بهش رسیدی ... :)) منظورم اون چیزاییه که وقتی یه اتفاقای شاید بد یا سخت بیفته که حتی فکرشم نمی کردی , واقعا چه جوری تصمیم می گیری ... چی کار می کنی ... :)) یا بر عکس حتی , وقتی همه چیز خوبه چه جوری تصمیم می گیری :))
یا به نوعی جاهایی که می تونی خودت تصمیم بگیری , واقعا خودت تصمیم می گیری یا برات تصمیم می گیرن ... :))
و اینجور چیزاست که واقعا در مورد یه آدم خیلی چیزا می گه :))
پی اس : در واقع این مقدمه ای که گفتم یه مقدمه بود :))
------------
تقریبا دو ماه از تابستون مونده ... :))
دارم فکر می کنم که تقریبا توی سه تا بازه ی ۲۰ روزه , سه تا چیز که دوست دارم یکم بهشون عادت کنم رو شروع کنم , و مثلا تا آخر تابستون سه تا عادت باحال داشته باشیم :))
چیزای بیشتری تو ذهنم هست ... ولی احتمالا بذارم بعدش که خیلی شلوع نشه :))
بهش فکر کنیم خوبه ولی , سه تا عادت جدید خیلی کار ها می تونه کنه با آدم :)) حالا خوب یا بد
----------------------
نوبت من نیست :))
یه نفر هست , کنار من می شینه هر روز .
کلا آدم خوب و مهربونیه :))
چهارشنبه , به طرز عجیبی خوشحال بود :))
یه وضعی اصن ... :))
فرض کن یه آدمی که همیشه یه چیز کوچیک می گفتی برمی گشت می گفت چی شده , یه چیزی می گفتی و نگاه می کردی می دیدی طرف اصن تو یه دنیای دیگست و به شدت خوشحاله از اینکه تو اون دنیاست :)) بعد چند ثانیه بعد می فهمید و می گفت چی ؟ :))
جذاب بود واقعا
تقریبا یادم نیست آخرین باری رو که یه نفر رو این قدر خوشحال دیدم :))
--------------
توی همین ذهنیت ها هم , یکی از اساتید دیروز جوین شده بود تلگرام , و من فقط به خاطرات داشتم نگاه می کردم و لبخند می زدم :))
انگار همین دیروز بود D:
قراره بهش زنگ بزنم امروز :))
-------------
دیگه اینکه , بعضی مواقع ممکنه یه سری آدم رو ببینیم که واقعا یه جذابیت های خیلی زیادی دارن
مخصوصا تفکر بیشتر مورد بحثه اینجا :)) یا حتی رفتار
در حدی که شاید با خودم بعضی مواقع فکر کردم که حاضرم چه قدر از عمرم رو بدم برای اینکه یه چیزایی رو بفهمم :)) مثلا چی شده که فلانی اینجوریه ؟
ولی خوب بازم از اون چیزاییه که ممکن نیست :))
اوج کاری که می تونی کنی اینه که توی همین ارتباطی که باهاشون داری , سعی کنی یه چیزی بفهمی و در کنارش از وقت گذروندن باهاشون لذت ببری و حتی اگر شد سعی کنی خودت هم مفید باشی :))
---------
برای تک تک اتفاقات بد , می شه هر چی که می خوایم حرف بزنیم ... دیلش چی بوده , چی کار کنیم اتفاق نیفته دیگه ؟ و ...
ولی لطفا , زیاد با من در مورد اتفاقات خوب حرف نزنیم :)) من واقعا نه می دونم چی شده , و چرا ... و چه جوری :))
کلا خوبه که به خصوص , در مورد این بحث بشه که چه کارایی واقعا با من بوده و چه کارایی با من نبوده :))
خیلی چیز خاصی ندارم دیگه ... :))
ولی این رسید به ذهنم که , خیلی مواقع تسلیم شدن ضعف نیست :))
منظورم اون دیدگاهی از تسلیم شدنه که بپذیری یه سری واقعیات رو :)) هر چه قدرم که دوست نداشته باشی .
با ناآمیدی فرق می کنه ... اینه که نخوای چیزای سخت یا حتی بد رو یه چیز دیگه ببینی :))
تهش می تونی تصمیم بگیری چه قدر می خوای از این واقعیت ها ناراحت باشی یا می خوای در راستاش چی کار کنی , ولی تا نپذیری واقعا نمی دونی چی جلوته :))
در برابر چیزای خوب + سخت هم این موضوع خیلی مطرحه :))
مثلا یه کاری می خوایم بکنیم که خیلی سخته , تقریبا در حدی که دوست داریم فعلا انجامش ندیم و مثلا تو ذهنمون یه تصوری هست که یه روزی شاید یه طور خاصی آسون باشه این کار ...
حتی با این فرض که یه روزی این اتفاق بیفته , به نظرم کار خوبی نیست :))
اگر نمی خوایم فعلا انجامش بدیم , تسلیم باشیم در برابر این واقعیت که صرفا نمی خوایم :)) نه اینکه این باور رو تو ذهنمون شکل بدیم که منتظر یه روزی هستم که ... :))
"نمی خوایم" :))
و از اون طرف هم , اگر بخوایم یه کاریو انجام بدیم , وقتی تمام چیزی که ازمون می طلبه رو می پذیریم , شاید یه مقدار سخت باشه ولی خودش یه قدرت خاصی می ده بهمون ,
حداقل من اینجوری فکر می کنم ... :))
به عبارتی
surrender becomes power :))
-----------------
دیشب فکر می کردم که موقع نوشتن دارم به یه چیز جدید فکر می کنم .. :))
رفت جلو و وسطاش بود دیدم "عیی وایی", دقیقا دارم می رسم به همونجایی که قبل از شروع کردن به این "چیزای جدید" داشتم بهش فکر می کردم :))
یکم خوشحال شدم, از این اکتشاف :)) و یکم ناراحت ...
شاید یه تفکر کلی داشته باشم که هیچ چیز هیچ وقت خیلی دیر یا خیلی زود نیست ...
ولی واقعا, به این کلی نمی شه به قضیه نگاه کرد ... :))
حداقلش اینه که من فکر می کنم یه سری چیزا هر چه قدر هم که درست باشن , حتی اگر توسط فردی که دارن انجام می شن کاملا درک شده باشن , بازم زوده :))
حتی مثالشم دوست ندارم بزنم ... :))
مثلا من فکر می کنم یک فرد هر چه قدر هم که باهوش باشه , منطقی نیست یه میزان بیش از حدی اجازه داشته باشه از نظر علمی جهش کنه :))
یعنی این فقط ظاهر قضیست ...
از یه جایی به بعد فکر می کنه تنهاست به احتمال خوبی :))
و شاید به خاطر فرار از این موضوع , بیشتر پناه ببره به پیشرفت و هی بیش تر جهش کنه و هی بیشتر حس کنه تنهاست :))
و خب خوبه که اگر هم این فرد می ره دنبال پیشرفت , فقط به خاطر خودت پیشرفت نره دنبالش ... :)) یا حداقل یه چیزی رو پیش خودش نگه داره که اون احساس بهش دست نده که خیلی دیگه دور از دسترسه :)) دور از دسترس از نظر "وصل شدن" , "درک شدن" , "فهمیده شدن" و اینجور چیزا ... :))
کلا در حالت کلی هم , متاسفانه هر چی بیشتر بری دنبال حقیقت هر چیزی , توسط تعداد کم تری درک می شی ... :)) و خب باید بدونیم داریم چیو انتخاب می کنیم دیگه ... :))
کلا انتخاب که زیاد داریم ... ولی خب باید بدونیم که انتخاب داریم :)) ندونیم انتخاب داریم , از آدمی که می دونه انتخاب نداره وضعمون داغون تره :)) حداقل اون می دونه :/
خلاصه ...
من شاید کلیت کارهایی که کردم رو دوست داشته باشم تا حد خوبی :))
ولی واقعا , اگر برمی گشتم عقب شاید خیلیاشو خیلی دیرتر انجام می دادم :))
یه چند تا چیزم هست که خیلی نرفتم سمتشون ...احتمالا بیشتر سمت اونا می بودم الان :))
شاید اگر دقیقا اون طرفی هم می رفتم , دقیقا همین نظر یا حتی نظر بدتری داشتم ... :))
ولی موضوع اینه که نمی دونی اون طرف چه خبر بوده ... :)) و این هم خوبه هم بد ... :))
از یه طرف اگر اون طرف خیلی خوب بوده باشه احتمالا حالیت نیست که خیلی باید بیشتر از الان غصه می خوردی و این که چیزی نیست :))
اگر هم خیلی بدتر باشه خب اون طرفی نرفتی خدا رو شکر ! :))
و کلا , همین الانشم می تونی انتخاب کنی که از این جا به بعد رو می خوای کدوم طرفی بری ... :))
در انتها می رسیم به این سخت خیلی با ربط ( ! ) که می گه :
those who mind don't matter
and those who matter don't mind
فرض کنین یه جایی نشستین ... :))
و حالا یه جای ساکتی نیست ... یه جاییه که با کلی آدم در تعاملین و هر کی شاید داره از بقیه سوال می پرسه و ...
و کلا به دلیل خاصی همه اونجا جمع شدند :))
مثلا یه نفر هست که توی یه زمینه ای خیلی اطلاعات داره و بقیه دارن ازش استفاده می کنن ( حالا جدا از اینکه وسطش با همم حرف می زنن :/ )
حالا فرض کنیم که در یه لحظه ای , یه نفر یه چیزی می پرسه
یا اصن خود اون فرد یه چیزی رو شروع می کنه به گفتن
مثلا آقا اگر می خواین کار x رو انجام بدید , از شیوه ی y استفاده کنین ... :))
خب الان قراره چه قدر به حرف این فرد گوش بدیم ؟ :))
از یه طرف می دونیم که این فرد کلی تجربه داره , و حداقل قضیه اینه که کار y جواب می ده ! :))
ولی یه صداهای ریزی هم اون وسط هست ... نه منظورم صدای بقیه نیست :)) یه صدایی از درون خودتون
که می گه آقا , فلان کار هم شاید بشه کرد ها !
می خوایم چی کار کنیم ؟ :))
کدوم رو بریم امتحان کنیم ؟
من تا به حال شاید خیلی مواقع , یا همون y رو جلو می رفتم ... با این فرض که آقا آدم مگه چه قدر وقت داره که بخواد همه چیز رو امتحان کنه
یا اینکه یه مدت با x می رفتم جلو و یا اون قدری که می خواستم سریع نتیجه نمی گرفتم یا اینکه می ترسیدم وقت نشه و با عجله و پشیمونی دوباره بر می گشتم به y
ولی این وسط یه چیزی هست :))
اگر ما این قدر نگران وقتیم, سوال قبلیش اینه که آیا واقعا درست داریم از وقتمون استفاده می کنیم ؟ :))
مثلا اگر عقیده داریم نمی ارزه ۲ ساعت یه کاریو کنیم و اگر جواب نداد بریم ۲ ساعت دیگه یه کاریو کنیم که احتمالا جواب می ده , یعنی در طول روز واقعا ۲ ساعت نداریم که تلفش کنیم ؟ :))
یا حتی اگر این قدر آدم باحالی هستیم که هیچ وقتی تلف نمی کنیم , فقط داریم وفتمون رو پر می کنیم که دلمون خوش باشه وقتمون پره ؟ یا واقعا داریم کار مهمی انجام می دیم ؟ :))
من حدسم اینه که آدمایی که وقتشون پره و واقعا هم کارای مهمی انجام می دن ( مهم یه چیزی نیست که بخوام نظر جامعه رو توش در نظر بگیریم :)) اگر من نشستم یه آهنگ گوش می دم که واقعا بهم انرژی می ده ممکنه خیلی مهم باشه ... هر چند از یه جایی به بعد اون آهنگ دیگه ممکنه فقط وقت تلف کنه و من دارم طبق راحت طلبیم جلو می رم و حال می کنم :)) )
اصلن اینجوری نیست که فکر کنیم اگر واقعا کارای مهم انجام بدیم لذت نمی بریم ... :))
کار اگر مهم باشه , حتی اگر تاثیر کوتاه مدتش لذت بخش نباشه , اگر واقعا مهم بودنش رو درک کنین , به نظرم نمی شه لذت بخش نباشه ! :)) قطعا زاویه ای داره که بشه ازش لذت برد ... :))
همه ی این فکرا با یه سری ترس شروع شد ...
اینکه شاید الان دلمون خوش باشه که داریم کاریو می کنیم که جواب می ده
ولی فکر می کنم یه روزی , یه لحظه بر می گردین به افکار کوچیکی که دوست داشتین چه کارایی رو امتحان کنین ... و اون روز دیگه وقت ندارین :))
و پشیمونی اون روز واقعا برام قابل درک نیست که چه قدر دردناکه :))
ترجیح می دم یه دردای دیگه ای رو , همین الان تحمل کنم , تا یه مقداری , هر چه قدرر هم کم , از اون درد اون روز کم بشه :))
همین الانشم با اینکه به اون روز نرسیده , یه تعداد انگشت شماری چیز هست که دردشون قابل جبران نیست واقعا ! :)) متاسفانه
---------------------
کلا چیزایی که شروع می کنین رو , یا این قدر ادامه بدین که باهاشون بمیرین ( ! ) , یا در یه نقطه ای واقعا پایان رو تعریف کنید و ازشون جدا شید :))
اگر کوچک ترین شباهتی به من داشته باشین , و به خاطر روند زندگی و کارای جدید و عادت های جدید و دوستان جدید و هر دلیلیی , آروم آروم یه کاریو دیگه انجام ندید , یه موقی قطعا یادش می افتید و دوباره اگر کوچیک ترین شباهتی به من داشته باشید , خیلی ناراحت می شید که چرا بدون اینکه تموم بشه تمومش کردین :))
کلا یه سوالایی هست که با
what if
شروع می شه
سوالایی که با
what if I do ...
شروع می شن تقریبا اوکیه :))
ولی سوالایی که با
what if I did ...
شروع می شن خیلی داغونن :))
خلاصه ! :)) شاید باشین :))