چند روز پیش , یه نفر یه سری چیز گذاشته بود برای فروش ...
یه سری قاب عکس کوچولو داشت که خیلی قشنگ بودن :))
من در اون لحظه خواب بودم :))
و بعدش بیدار شدم و دیدم ملت هم خیلی خوششون اومده و همشو خریدن ... :(
خلاصه , یکیش فقط مونده بود که اونو گرفتم :))
یه نفر بود که تو کامنتا دیدم که اکثریتشونو خریده بود :)) خیلی فوشش دادم :))
یکی دو روز بعدش توی آسانسور بودم و اون یه دونه ای که شده بود مال من دستم بود :))
و یه نفر دیگه هم تو آسانسور بود
گفت می شه اینو ببینم ؟
گفتم بله
گرفت نگاهش کرد , لبخند زد گفت قشنگه :))
بعد گفت این همون یه دونست که مونده بود ؟ :/
گفتم آره .
گفت بقیشو من گرفتم :))
و در اون لحظه در آسانسور باز شد و خداحافظی کردیم :))
خیلی عجیب بود خلاصه :))
که بین این همه آدم اون موقع شب چرا من باید اینو ببینم تو آسانسور :/ و در همون لحظه اون قابه هم دستم باشه :))
--------
این مطلب قبل از اینکه نوشته بشه حذف شد :/
--------
فکر می کنم یه بازه ی حداقل ۵-۶ ساعته آخر روز هست که دارم جور خوبی ازش استفاده نمی کنم ... :))
سخت هم هست خب ... :)) دیگه ته روز دوست داری هیچ کار نکنی :))
ولی فکر می کنم فعلا خوبه که جلوی خودم رو بگیرم و یه کار مفیدی تو این بازه انجام بدم :))
باشد که رستگار شویم :))