todo

احتمالا کلی غلط املایی دارن مطالب ! املام خوب نیست :))

todo

احتمالا کلی غلط املایی دارن مطالب ! املام خوب نیست :))

  • ۰
  • ۰

another story

چند روز پیش , یه نفر یه سری چیز گذاشته بود برای فروش ...

یه سری قاب عکس کوچولو داشت که خیلی قشنگ بودن :))

من در اون لحظه خواب بودم :))

و بعدش بیدار شدم و دیدم ملت هم خیلی خوششون اومده و همشو خریدن ... :( 

خلاصه , یکیش فقط مونده بود که اونو گرفتم :))

یه نفر بود که تو کامنتا دیدم که اکثریتشونو خریده بود :))‌ خیلی فوشش دادم :))

یکی دو روز بعدش توی آسانسور بودم و اون یه دونه ای که شده بود مال من دستم بود :))

و یه نفر دیگه هم تو آسانسور بود 

گفت می شه اینو ببینم ؟

گفتم بله 

گرفت نگاهش کرد , لبخند زد گفت قشنگه :))

بعد گفت این همون یه دونست که مونده بود ؟ :/

گفتم آره .

گفت بقیشو من گرفتم :))

و در اون لحظه در آسانسور باز شد و خداحافظی کردیم :))

خیلی عجیب بود خلاصه :))

که بین این همه ‌آدم اون موقع شب چرا من باید اینو ببینم تو آسانسور :/ و در همون لحظه اون قابه هم دستم باشه :))


--------

این مطلب قبل از اینکه نوشته بشه حذف شد :/

--------


فکر می کنم یه بازه ی حداقل ۵-۶ ساعته آخر روز هست که دارم جور خوبی ازش استفاده نمی کنم ... :))

سخت هم هست خب ... :)) دیگه ته روز دوست داری هیچ کار نکنی :))

ولی فکر می کنم فعلا خوبه که جلوی خودم رو بگیرم و یه کار مفیدی تو این بازه انجام بدم :))


باشد که رستگار شویم :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰
این مطلب یه مشت دیدگاه خودمه :/ و هیچ بار علمی نداره :)) گفتم بگم :))

دوست داشتم یه چیزایی رو به اشتراک بشه گذاشت ... ولی نمی شه 
نه اینکه نخوای :))
من اگر دارم به یه چیزی نگاه می کنم, چیزی که واقعا دارم بهش نگاه می کنم چیزی نیست که جلومه, چیزیه که برام قابل درکه , چیزیه که برام بولده توی این چیزی که جلومه :)) 
و حتی اگر عکس هم بگیرم از این چیزی که جلومه , فقط یه نفر که همون دید من و ذهنیت من رو داره دقیقا همون چیزیو می بینه که منم می بینم :)) 
و خب , دوست دارم ببینم آیا انسان ها به جایی می رسن روزی که بتونن واقعا لحظه ها رو به اشتراک بذارن ؟ :))

هر چند , فقط کنجکاوم ... :)) به نظرم هیچ وقت حتی نرم امتحان کنم ببینم چه جوریه :))
باید دید به هر حال :/

در همین نزدیکیا یه بحثی هست :)) 
که یه سری چیزای رو یه تقریبی داریم که چه حسی دارن یا خواهند داشت ... ولی نمی دونیم واقعا :)) 
اگر بخوایم به خاطر یه حس بریم جلو چه می شود ؟ :))
شاید یه مواقعی خوب باشه ... :))
ولی در کنارش فکر می کنم حس داریم تا حس :))
معمولا اگر فقط بخوایم با حس خوب پیش بریم , از یه جایی به بعد می گیم بسه دیگه ... این همه اومدم نرسیدم :))
و همون دوز پایینی که از تقریب یه حس خوب داریم , کم کم برامون کافی می شه دیگه :)) 
مثلا حتی اگر تقریبت یه میزان خوبی ضعیف تر باشه از حس واقعی اون موضوع , به هر حال توی یه بازه ی طولانی یه میزان زیادی از اون حس رو , با تصور کردن به دست آوردی ... :)) 
و خب از یه جایی به بعد می ری دنبال یه حس خوب دیگه :))

ولی این وسط حس های بد می تونن کمک کنن :))
مثلا یه چیزیو , می دونی اگر بهش نرسی , این قدر برات مهم هست که نه تنها الان , تا مدت های خیلی زیاد حس خیلی بدی خواهی داشت :)) 
این احتمالا چیزی نیست که بخوای با خستگی واقعا ولش کنی :)) 
چیزی که داره می برتت جلو , ترکیبی از حس های خوبیه که می تونی داشته باشی , و حس های بدیه که ازشون می ترسی :)) 
بنابراین, یک توصیم اینه که از حس های بد همیشه فرار نکنین :)) بعضی مواقع باید خیلی نزدیک به خودتون نگهشون دارین اتفاقا :)) به عنوان دوست . فقط باید حواستون باشه که کنترل بشن حس ها D: و حتی بعضی مواقع کنترل نشن :)) 
ولی هر اتفاقی که می افته , با خودتونه :)) و دست خودتونه :)) حتی اگر کنترل نمی شه , خودتون می خواین که کنترل نشه :))

کلا یه مقدار درد خواهد داشت اینکه بخواین یه چیزایی بدی رو هم داشته باشین در کنار خودتون ( چیز بد منظورم همون حسه ) , ولی خب اگر کمک کنه و حتی بعضی مواقع نیاز باشه , خوبه که حواسمون باشه :)) 
اگر قرار بود واقعا به هیچ درد نخوره قطعا اصلا وجود نداشت :)) 
  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

در مورد جمعه ها یادم نیست حرف زدم یا نه ... :))

یعنی قطعا می دونم که خیلی حرف زدم در موردش ... :)) ولی نمی دونم کی , کجا , و به کی گفتم حتی :)) 

جمعه , یکی از اون روزاییه که "باخت" میاد تو ذهنم :)) 

و خدا رو چه دیدی , با این وضع احتمالا شنبه هم بهش اضافه می شه :)) 

شاید نباید اینجوری بهش نگاه کرد ... :)) 


نمی فهمم :)) 

فرض کنین یه نفر یه کتابی نوشته

این کتاب رو می ده به من می گه بخون

دو حالت در نظر بگیریم که طرف تو یکی از این حالات واقعا فکر کنه کتاب خوبی نوشته و توی یه حالت فکر کنه کاملا یه چیز نرمال نوشته , ولی با این حال , رفتارش هیچ تفاوتی نشون نده ... و فقط یه باور باشه برای خودش و خیلی نرمال کتاب رو فقط بده به من و نظرمو بخواد . 

از یه طرف حس می کنم واقعا ممکن نیست این دو حالت تفاوتی ایجاد نکنه توی تصور من . و از یه طرفم ادعا کردیم که طرف رفتارش یکسان بود ...

پس یا اینکه معیارمون از یکسان بودن اشتباهه ... :)) یا طبق همون معیار داغون خودمون از یکسان بودن هم , باز اون باوره داره یه جور دیگه ای به من منتقل می شه :)) 

و حالا تهش سوالم اینه که , اگر الان یه کتاب جلوی منه که به شدت جالب به نظر میاد ( به شدت که می گم یعنی اصن یه وضعی ! ) , اون کسی که این کتاب رو به من داده, خودش هم می دونه الان قرار بود اینجوری بشه یا روحشم خبر نداره و الان گرفته خوابیده ؟ :)) 

هر چند خودمم باید برم بخوابم ولی خب ... :)) 

مدیونین اگر فکر کنین طوریم شده :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

naze

سلام ...

naze به معنای "ناز عه" به کار نرفته :))


naze به معنای なぜ یا همون "چرا" به کار رفته :))

صرفا گفتم سو تفاهم نشه :)) 

------------


سه بار سعی کردم یه چیزی بنویسم ... :)) هر کدوم یه چیزی بود و در نهایت به نتیجه ای نرسید ...

از یه طرف نوشتن یا کلا حرف زدن دوست دارم

از یه طرف بعضی مواقع حتی با حرف های خودم ارتباط برقرار نمی کنم ...

هی می گم یعنی چی آخه :))

یه سری استدلالم وجود داره که چرا اینجوری می شه ... ولی تهش یه سری حرفن :)) فقط "حرف" . اونم حرفایی که باهاشون ارتباط برقرار نمی کنم :)) حتی اگر درست باشن ...

شاید هم ...

یه سری نقاط حس می کنم به هم وصل شدن :)) و یه بمب تو ذهنمه که یا قراره منفجر بشه, یا قراره جون سالم به در ببریم :))

( دفعه ی اول که متنو خوندم اینجوری نوشته شده بود : و یه بمب تو ذهنمه که یا قراره منفجر بشه, یا قراره بترکه  :دی ) 

و حس می کنم خیلی تمرکزم رفته سمت این موضوع ... :)) منطقی هم هست :)) بمبه مثلا O_o

ولی انصافا کاش بمب بود حتی :)) موضوع اینه که بمب نیست :)) 

----------

واقعا خنده دار نیست :)) 

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

so close yet so far

سلام ...

حس آخرای شهریور رو دارم ...

من معمولا آخرای شهریور رو دوست داشتم :))

چون کلا تابستونام هیچ وقت مثل بقیه نمی گذشت و اون قدر ها هم برام جذاب نبود ... و وقتی شهریور داشت تموم می شد معمولا خوشحال بودم ... و بعدش که می رفتیم مدرسه یکی از تنها کسایی بودم که خوشحال بود :))


ولی الان , آخر شهریور ناراحت کنندست ... :)) نه اینکه چیزی تغییر کرده نسبت به اون موقع :)) صرفا بیشتر حسم شبیه به اینه که دیگه شهریوری نخواهد بود که بخواد خوب باشه یا حتی بد :)) 

با اینکه الانم شهریور نیست حتی :)) 

ولی خیلی حس نزدیکی به آخر شهریوری دارم که دیگه هیچ وقت نخواهد بود :))

-------------

و من به تمام آدم ها , حداقل دو معذرت خواهی بدهکارم ... :)) یکی به خاطر آدمی که باید می بودم و نبودم, یکی به خاطر آدمی که می تونستن باشن و به خاطر من نیستن :)

هر چند, به آخرین روز شهریور , حداقل 38 تا معذرت خواهی بدهکارم :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

look again

hey :)

این آهنگه چه قشنگه ... :))

امروز روز خوب-بدی بود :)) دو تاش با هم D:

بدیش به این بود که مدت ها از یه چیزی فرار می کردم و امروز باید قبول می کردم که گند زدم :))

خوبیش به اینه که خوب دیگه فراری در کار نیست :))

و تهش به این نتیجه رسیدیم که من واقعا آدم ترسوییم :))

دردناکه واقعا ! اینکه یه تعداد خوبی آدم به ترسو نبودن بشناسنت و بارزترین ویژگیت این باشه که ترسویی :)) 


همه ی اینا از یه امتحان شروع شد ! :)) 

یکی از تنها امتحانایی که عین آدم براش نشستم درس خوندم

و کل مدت داشتم می گفتم من چرا دارم درس می خونم ؟ 

و موقع خوندنش , یه موضوع خاصی توی کتابش, خیلی فکرمو مشغول کرد ... 

انگار یه تیکه از وجودتو که خودت گرفتی به زور خاموش کردی, دوباره روشن می شه ...

و بهت سلام می کنه, احوالتو می پرسه ... 

و پیش خودت می گی, من کی یادم رفت که تو رو گم کردم ؟ :))


و تهش این شد که , این امتحان یکی از تنها امتحانایی بوده که خوشحالم براش وقت گذاشتم :)) 

شاید نیاز باشه بیشتر از این کارا کرد ... :))

------------

و من هنوزم یک سوال دارم ... :))

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

a story

سلام :)) 

کمک بخواین از هم :)) 

شاید کمک نخواین هم, یه جوری یکی کمکتون کنه ... ولی باید بفهمیم که اینکه عملا بریم بگیم آقا من کمک می خوام, واقعا یکم مساله رو بیشتر تو ذهنمون جا می ندازه :)) که ما هیچی نیستیم D: 

تا زمانی که کمک نمی خوایم, ممکنه یه توهمی داشته باشیم که ما خفنیم و اینا :)) ولی وقتی خودت به خودت گوش می دی که وقتی داری از یکی کمک می گیری, چیزی که می خوای چه قدرر سادست ولی با این حال "بازم نمی تونی" خودت انجامش بدی, یه کم بیشتر درک می کنی چه خبره ... :)) 

نه اینکه بخوایم بگیم بقیه همه خفنن و ما هیچی نیستیم , در مقیاس بزرگ تر هیچکدوممون هیچی نیستیم :))

ولی خب حداقل نیازه که اینو راجع به خودمون بفهمیم ... بقیه هم چه بفهمن چه نفهمن حداقل این لطفو در حق خودمون کنیم :)) 

 

و باز یکم کلی تر ... جدا از کمک گرفتن یا نگرفتن :)) از نقاط ضعف خودتون فرار نکنین :)) از این چیزا منظورم نیست که بشینین تک تک نقاط ضعفتونو برطرف کنین :)) چون به روایت داریم که در اون حالت ته زندگیتون یه مشت نقطه ی قوت ضعیف دارین :)) اینکه می گم فرار نکنین, یعنی اینکه اگر ملت بفهمن شما تو فلان چیز هیچی بارتون نیست, دنیا تموم نمی شه ! :)) این ترسی که داریم که اگر ملت بفهمن من اینجوریم چی می شه ... واقعا اتفاق خاصی قرار نیست بیفته :)) حتی اگر اتفاق خاصی بیفته هم, اون قدری که بد به نظر میاد نیست :)) 

یا حتی جدا از خوب بودن یا خوب نبودن تو یه چیزایی ... ممکنه ما واقعا در یه سری زمینه ها , اعتقادات مسخره ای داشته باشیم :)) و تقریبا خودمون هم یه شهودی داریم که داریم اشتباه می کنیم :)) ولی اینکه نمی گیم به کسی , باعث می شه کم کم حتی برای این چیزی که اشتباهه منطق هم پیدا کنیم و تهش کاملا فکر کنیم که داریم درست می گیم و کلا یه وضع مسخره ای پیش بیاد :)) 


کل این بحثا از اینجا شروع که امروز رفتم خرید و دیدم که ملت بعضی مواقع نیاز به کمک دارن و هیچیییی نمی گن :)) 

داشتم نگاهشون می کردم و پیش خودم می گفتم حاجیی , تو به احتمال خیلی خوبی تا آخر عمرت دیگه منو نمی بینی ! :)) مثلا چی می شه اگر به من بگی می تونی کمکم کنی و من بگم نه و یه چیزی هم بهت بگم حتی ؟! :)) این قدر غرورت مهمه ؟ :)) حتی کمکای کوچیک ... ای خدا :)) هر چند الان عملا اینا رو جاج کردم بابت این رفتارشون ولی خب :)) ببخشید ! اینم یکی از بدی های من :)) 


( در پرانتز .... : 

کلا چیزایی که ازشون خیلی می ترسیم معمولا اون قدر که می ترسیم ترسناک نیستن :))

به طرز عجیبی معمولا چیزای ترسناک چیزایین که اصن ازشون نمی ترسیم :/ 

خیلی جالبه :)) شایدم خیلی غم انگیز .... )

  • soroosh zare
  • ۰
  • ۰

before I go :))

سلام 

------

نوشته های قبلی پاک شدن 

دلیل هم حتی نمی خواد واقعا :))

دوست داشتم که اینجوری باشه

-------

امروز با اینکه خواب بودم روز خوبی نبود 

به خاطر اینکه یه نفر قرار بود زنگ بزنه و زنگ نزد :)) و یه نفر دیگه هم قرار بود زنگ بزنم و جواب نداد :)) 

I don't get it ...

طوری نیست ... 

اون دفعه یه متن گم کرده بودم ... این دفعه یه آهنگ هم گم کردم :)) 


دیشب یه خواب هم دیدم ... عجیبه که از یه جهاتی خیلی به واقعیت نزدیک بود و از جهاتی خیلی دیر بود :)) نمی تونم بگم خوشحال شدم که واقعی نبود , ولی فکر می کنم بین این همه تغییرات , الان وقتش نبود :)) پس در کل راضیم :))


و این روزا , چه قدر در حال باختنم :)) 

هر مدلی باخت که بتونی تصور کنی :))

به جایی داره می رسه که یه روزایی دارم هی به این فکر می کنم که , امروز همون روزیه که ...

و هی هم داره به لیستشون اضافه می شه :))


--------------


 hit my bottom so hard I bounced twice :))



  • soroosh zare